چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
از کوچه پس کوچه های دلم یکی صدا می زند مرا
سر بر میگردانم چیزی نمی بینم جز خاطراتی سوخته را
خاطراتی از جنس کودکی و نوجوانی را
و به برگ های خزان خیره می شوم و می پرسم
چرا نگار من بعد از خزانش بهارش را به دیده نخواهم دید!؟
اما بهار شما را چند صباحی دگر خواهم دید!؟
آن هم نه یک بهار بلکه بهاران بهارن و بهاران بار ...
خزان همیشه برایم تداعی گر دوران کودکی و فصل ناب مدرسه هاست، اما حال اولین پاییزیست که دوست کودکی هایم، خواهر مهربانم، دختر عموی عزیزم نیست در کنارم و پاییزی به تلخی خواهم گذراند :(
"شادی ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و تمامی اموات شیعه بلخص دختر عموی نازنین ام فاتحه و صلوات"